این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

ترانه لزوماً 15 سال ندارد. ممکن است حتی چند ده سال بزرگتر باشد متاسفانه.

به این نتیجه رسیده که در ذهنش، بدبین است و در عملکرد، خوشبین؛ و این یعنی پراسترس‌ترین و پرریسک‌ترین روش زندگی. کاش حالا که به این بینش رسیده، جان سالم به در ببرد و بتواند برعکس فکر و رفتار کند.

عاصی‌ام این روزا…

شب بود. هوا سرد بود. نشسته بودیم توی یکی از این غذافروشی‌های کوچک نزدیک هاستل. غذایمان تمام شده بود و داشتیم سر موضوعی، بحث می‌کردیم. تصمیم گرفتیم بحث را در راه ادامه بدهیم. از مغازه که آمدیم بیرون، هفت مرد جوان هموطن بیرون ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردند و شروع کردیم به صحبت. دنبال جایی می‌گشتند که امشب را تا صبح در آنجا سر کنند، بدون پاسپورت. دو همراهمان باهاشان همدلی کردند. ایستادیم به بحث که چه کنیم.  صاحب هاستل قبولشان می‌کند؟! شک داشتیم اما دلمان هم نمی‌آمد کمک نکنیم خوش بین نبودم. اصلاً راستش را بخواهید، ترسیده بودم. مردها بین 17 تا 40 سال بودند و داستان فرارشان را تا برسیم، تعریف کردند؛ داستان‌هایی که البته هیچ کدام‌مان باور نکردیم! همه با هم در یکی از کمپ‌ها آشنا شده بودند و حالا بیش از نیمی از مسیر را با سختی‌های فراوان پیموده بودند. جز لباس تنشان و پول چیزی نداشتند. نه کیف، نه پاسپورت. برایم عجیب بود. فکر کردم آدم باید به چه مرحله‌ای از زندگی برسد که همه چیز را رها کند و این طوری به آب و آتش بزند. رها، رها از همه چیز و همه کس… تنها، تنهای تنها… همه چیز را با هم چک کردیم ( آنها در شهر مجاور در هتلی بودند و برای چند ساعت آمده‌بودند اینجا و امشب را ماندنی شده‌اند برای همین پاسپورت ندارند!) در بار هتل نشستیم به گفت و گو و خنده. اتاق را گرفتند. صبح سر صبحانه، خداحافظی کردیم و این آخرین باری بود که ما 11 نفر همدیگر را دیدیم. یک برخورد و تمام. حالا هر کدام‌مان در گوشه‌ای از دنیا به کاری مشغولیم. و من از صمیم قلب امیدوارم همه‌شان به آن چیزی که این همه برایش خطر کرده بودند، رسیده باشند. مخصوصاً آن پسرک نحیف و کم‌حرف 17 ساله که حتی تصور خطرهایی که به جان خریده بود، برایم غیرممکن است. 
گفتم: «ببخشید. می‌تونم بشینم؟!» و لبخند زدم. بلیط دستم بود.
بلند شد با لبخند آمد بیرون. رفتم نشستم کنار پنجره. همیشه «ویندو سیت» می‌گیرم. مگر این که شب باشد و مسیر برایم آشنا. آن وقت دیگر می‌توانم با خیال راحت به مامور صدور بلیط بگویم که صندلی‌ام را کنار راهرو بگذارد.
کمی به بیرون نگاه کردم. کمی نوشتم. کمی عکاسی کردم. کمی خوابیدم حتی. 4 ساعت بی آن که با هم حرفی بزنیم گذشت. یک ساعت آخر اما شروع شد. حرفی زد که یادم نیست. جواب دادم. دوست داشتم حرف بزنیم، او هم. از سفرهای قبلی‌ام برایش تعریف کردم .از کار و زندگی‌اش گفت. به مهماندارها خندیدیم. از بالا چشم دوختیم به زمین‌های ناشناخته‌ی زیرپایمان. هواپیما که ایستاد، خداحافظی کردیم. او در همان شهر می‌ماند و من قرار بود جاهای دیگری بروم با دوستان دیگرم. فراموشش کردم.

از صف چکینگ پاسپورت گذشتم. آمدم کنار ریل چمدان‌ها. خسته بودم بعد از دو روز پراسترس در راه بودن. چشم دوخته بودم به چمدان‌ها که می‌آمدند و می‌رفتند و چمدانم… کسی  چند قدم آن طرفتر، با هیجان دست تکان داد. سلام کرد. شناختمش. لبخند زدم و سلام کردم. بعد رویم را برگرداندم.
متعجب مانده بودم که چه طور زمان برگشتمان بکی شده و چرا در فرودگاه، قبل از پرواز ندیده بودمش. چمدانم آمد. گرفتم و بی خداحافظی رفتم. او هنوز منتظر چمدانش بود. چمدان را گذاشتم پیش دوستانم و رفتم دستشویی. چند مشت آب به صورت… کیف لوازم آرایش را از کوله‌ی سنگینم درآوردم. خط چشم، رژ لب، کرم مرطوب کنند، عطر، موهایم را مرتب کردم. توی آئینه‌ی دستشویی به خودم لبخند زدم. حالم جا آمده بود. رفتم کنار دوستانم. چشم گرداندم ببینمش. نبود. رفته بود.
بلک سوآن درونم زنده‌س انگار. این روزا حرکات کم‌محسوسی داره. مرده بود قبلاً…
شب آخر بود. از نیمه شب گذشته. گفتم من که کله‌ی سحر بلند نمی‌شم! خندیدم. آنها چیزی نگفتند. حرف زدیم.
گفتم پس الان خدافظی کنیم که اگه فردا بیدار نشدم… گفت: خدافظ! خندید.
تمام روزهای بعد از آن شب، به این فکر می‌کنم که چرا همه‌ی این مدت این همه در برابر هم گارد گرفتیم. چرا راحت نبودیم. چرا تجربه نکردیم. چرا نگذاشتیم به هردومان خوش بگذرد. چرا این همه سخت برخورد کردیم. بلد نبودیم. از دست رفت…
به وجد آمده بودم. با ذوق گفتم: من دوست دارم اینجا یه عااالمه عکس بگیرم.
سریع گفت: اما من دوست دارم تنهایی قدم بزنم و فقط نگاه کنم. همین!
چیزی نگفتم.
جلوی یکی از مهمترین مجسمه‌ها که رسیدیم. گفت خب بیا ازت عکس بگیرم اینجا. اصرار کرد. قبول نکردم.
شوخی کرد. حرف زد. سرد جوابش را دادم. خداحافظی کردم و با خیل عظیم تجربیات تنهایش گذاشتم. خودم تمام آن شصتاد کیلومتر را قدم زدم. سلف پرتره گرفتم! به آدم‌ها نگاه کردم. خسته شدم. ناهار خوردم.
آمد زد سر شانه‌ام. با خنده و شوخی. دوباره پیشنهاد کرد که با فلان تابلو عکس بگیرم. لبخند زدم و رد کردم. عکس‌های خوبی در موزه دارد. ایستاده لبخند زده و با تابلوها و مجسمه‌ها عکس گرفته.
آدم‌ها همیشه ناامیدم می‌کنند برای همین همیشه فقط روی خودم حساب می‌کنم.
به هر حال… مهم نیست.

feed2

اینجا برای مخاطب خاص می‌نویسم. برای خودم و کسی، کسانی... آن دو، سه جای دیگر هم طور دیگری می‌نویسم برای کسان دیگر و شما مختارید که مخاطب هر کدام که دوست دارید، باشید. برایم بنویسید چرا اینجا را می‌خوانید، اگر می‌خوانید!
گوگل‌ریدر اشتراکی-شر می‌کنیم به ن�و  ارزشمندی!

دلی‌شز - لینک‌های خوشمزه:

RSS .:.میکروبلاگ-توییتر.:.

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

RSS .: اس‌ام‌اس بلاگ-ویویو:.

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
    :این وبلاگ تحت لیسانس "کریتیو کامنز" منتشر می‌شود اگر برای استفاده از مطالب، نویسنده را مطلع و "لینک، نام وبلاگ یا نام نویسنده" را درج فرمایید، استفاده کاملاً .بلامانع است

بالاترین امتیازها