You are currently browsing the tag archive for the ‘کتاب’ tag.
موضوع:«شعر کودک» با حضور «مصطفی رحماندوست». و این درست همان چیزی بود که میتوانست آن شنبهی عجیب غریب و افسرده کنندهی من (ما؟!) را التیام ببخشد.
همیشه وقتی مصاحبههای رحماندوست را میبینم/میشنوم آنقدر به وجد میآیم که دلم میخواهد کودکی داشته باشم و عاشقانه و البته هوشمندانه تربیتش کنم. حالا افسوس میخورم که چرا آن روز که دو کتاب «بازی با انگشتها» را برای دو دخترخالهی در شرف به دنیا آمدن و 4 ساله ام خریدم و دادم به او که برای این کودکان دوستداشتنی زندگیم، امضایشان کند، به فکرم نرسید، جلد سومی هم برای کودک آیندهی خودم بخرم و بدهم برایش امضا کند.
دو قدم مانده به صبح، مخصوصاً آن قدم اول شنبه شبها و آن شعر خوانی های کاکاوند را خیلی دوست دارم. «دو قدم مانده به صبح»، «شبهای برره»، «باز هم زندگی»، «فرش واژه»، «نقره»، «همهی بچههای من»و … تا همیشه در یادها خواهد ماند. سپاسگزارم محمد رحمانیان، مرضیه برومند، مسعود فروتن، محمد صالح علاء، رشید کاکاوند، منصور ضابطیان، بیژن بیرنگ، مسعود رسام و… سپاسگزارم آدمهای هوشمندِ صبورِ دوستداشتنی سرزمین من!
همیشه وقتی مصاحبههای رحماندوست را میبینم/میشنوم آنقدر به وجد میآیم که دلم میخواهد کودکی داشته باشم و عاشقانه و البته هوشمندانه تربیتش کنم. حالا افسوس میخورم که چرا آن روز که دو کتاب «بازی با انگشتها» را برای دو دخترخالهی در شرف به دنیا آمدن و 4 ساله ام خریدم و دادم به او که برای این کودکان دوستداشتنی زندگیم، امضایشان کند، به فکرم نرسید، جلد سومی هم برای کودک آیندهی خودم بخرم و بدهم برایش امضا کند.
دو قدم مانده به صبح، مخصوصاً آن قدم اول شنبه شبها و آن شعر خوانی های کاکاوند را خیلی دوست دارم. «دو قدم مانده به صبح»، «شبهای برره»، «باز هم زندگی»، «فرش واژه»، «نقره»، «همهی بچههای من»و … تا همیشه در یادها خواهد ماند. سپاسگزارم محمد رحمانیان، مرضیه برومند، مسعود فروتن، محمد صالح علاء، رشید کاکاوند، منصور ضابطیان، بیژن بیرنگ، مسعود رسام و… سپاسگزارم آدمهای هوشمندِ صبورِ دوستداشتنی سرزمین من!
در تمام این سالها خیلی از خودم پرسیدهام که «برای که مینویسی؟» اما راستش را بخواهید یادم نمیآید حتی به اندازه انگشتان دو دست پرسیده باشم «برای چه؟!» مینویسی!
وبلاگنویسی در تمام این سالها یکی از دوستداشتنیترین افعال زندگیم بوده و خیلی به ندرت پیش آمده که بخواهم دل بکنم از این فعل لذتبخش. حالا با جرئت میگویم که بیشتر از آن که برای «مخاطب» بنویسم، برای «خودم» نوشتهام. نه این که مخاطب داشتن برایم مهم نباشد، «مهمتر» نبوده است! اصلاً با یک حساب سرانگشتی میتوانم ادعا کنم که خودم هر کدام از مطالبم را حداقل 7،8 بار به طور کامل خواندهام و حتی خیلی وقتها پیش آمده که یک دفعه، مثلاً وسط نوشتن یک مطلب برای روزنامه یا فیدخوانی یا وررفتن با فتوشاپ، دلم برای وبلاگم تنگ شده، آنوقت سریع فایرفاکس دوستداشتنی را باز کردهام، گزینه آفلاین را زدهام و چند دقیقهای وبلاگم را با عشق نگاه یا مطالبش را مرور کردهام!
حالا دیگر مطمئنم که جدیترین فعل زندگیم همین «نوشتن» خواهد بود. حالا دیگر مطمئنم که عاشقانه و دیوانهوار مینویسم. حالا دیگر مطمئنم که نفس میکشم که بنویسم! من حتماً نویسنده خواهم شد و نوشتههای این وبلاگ، روزی کتاب خواندنیای خواهند شد برای خودم و شما! مطمئنم! مطمتئنید؟!!:)
وبلاگنویسی در تمام این سالها یکی از دوستداشتنیترین افعال زندگیم بوده و خیلی به ندرت پیش آمده که بخواهم دل بکنم از این فعل لذتبخش. حالا با جرئت میگویم که بیشتر از آن که برای «مخاطب» بنویسم، برای «خودم» نوشتهام. نه این که مخاطب داشتن برایم مهم نباشد، «مهمتر» نبوده است! اصلاً با یک حساب سرانگشتی میتوانم ادعا کنم که خودم هر کدام از مطالبم را حداقل 7،8 بار به طور کامل خواندهام و حتی خیلی وقتها پیش آمده که یک دفعه، مثلاً وسط نوشتن یک مطلب برای روزنامه یا فیدخوانی یا وررفتن با فتوشاپ، دلم برای وبلاگم تنگ شده، آنوقت سریع فایرفاکس دوستداشتنی را باز کردهام، گزینه آفلاین را زدهام و چند دقیقهای وبلاگم را با عشق نگاه یا مطالبش را مرور کردهام!
حالا دیگر مطمئنم که جدیترین فعل زندگیم همین «نوشتن» خواهد بود. حالا دیگر مطمئنم که عاشقانه و دیوانهوار مینویسم. حالا دیگر مطمئنم که نفس میکشم که بنویسم! من حتماً نویسنده خواهم شد و نوشتههای این وبلاگ، روزی کتاب خواندنیای خواهند شد برای خودم و شما! مطمئنم! مطمتئنید؟!!:)

دفترچه کتابهایم را از گوشهی میز برمیدارم، ورق میزنم… زیر ستون کتابهای درخواستی، پر از اسم است. دلم لک زده برای یکی از آن روزها که از صبح تا شب روی تخت دراز بکشم و کتاب بخوانم. بعد هر نیم/یک ساعت یکبار کتاب به دست، بلند شوم بروم میوهای، شیرینی، شکلاتی بیاورم و همانطور که کلمات از جلوی چشمانم عبور میکنند، مثلاً پرتقال شیرین آبدار بخورم و هی خودم را جای قهرمان داستان یا حتی یکی از آن شخصیتهای غریب و کوچک که فقط از یک گوشهی داستان عبور میکنند، تصور کنم.
بعد نگاه میکنم به ساعت و کتاب جلد آبی آنالیز حقیقی که گوشهی میز جا خوش کردهاند و من اصلاً حوصلهی اینکه لایش را باز کنم هم ندارم! درس قشنگیست البته و این را وقتی بیشتر درک میکنی که دکتر زعفرانی درسش بدهد. کلاسهایش را دوست دارم. تکیه کلامهای بانمکش را هم. ولی این نظام آموزشی کشندهی خلاقیت و پژوهش و ذوق و احساس، این نظام بیخاصیت عریض و طویل، همه چیز را نابود کرده. شور را، انگیزه و علاقه و امید را. فقط اجبار است و تکلیف و جزوه و حفظیات(بله! درست شنیدید! حفظیات در رشته ریاضی!!) و امتحان. و خب خواندن این همه قضیه و اثبات و لم و تمرین که هیچ نمیدانی کجای عالم را میتوانی مثلاً با آن قضیهی آسکولی آرزلا یا آن افاضات آقایان بولتسانو و وایرشتراس و برنشتین، نجات دهی، اگر پسزمینهاش عشق و علاقهی «وافر» به ساحت ریاضیات نباشد، کار سخت و مرد افکنی است!…
ریاضی درس قشنگیست البته. آدم را قوی میکند. مثل بعضی از این رشتهها، آدم را لوس و نازنازی بار نمیآورد! ذهن را منطقی میکند و این برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی به شدت مهم است. به همهی این جملات ایمان دارم ولی به نظرم باید یک فکر اساسی برای بچههای رشتههای علوم پایه کرد. وضعیت آموزش و مخصوصاً پژوهش در رشتههای علوم پایه به شدت بحرانی است. دانشجویان تاپ، صرفاً دانشآموزان ماهری هستند و بقیه در حال دست و پنجه نرم کردن با درسها برای پاس کردنشان و این یک فاجعهی هولناک است. چه باید کرد؟ چه میتوان کرد؟
بعد نگاه میکنم به ساعت و کتاب جلد آبی آنالیز حقیقی که گوشهی میز جا خوش کردهاند و من اصلاً حوصلهی اینکه لایش را باز کنم هم ندارم! درس قشنگیست البته و این را وقتی بیشتر درک میکنی که دکتر زعفرانی درسش بدهد. کلاسهایش را دوست دارم. تکیه کلامهای بانمکش را هم. ولی این نظام آموزشی کشندهی خلاقیت و پژوهش و ذوق و احساس، این نظام بیخاصیت عریض و طویل، همه چیز را نابود کرده. شور را، انگیزه و علاقه و امید را. فقط اجبار است و تکلیف و جزوه و حفظیات(بله! درست شنیدید! حفظیات در رشته ریاضی!!) و امتحان. و خب خواندن این همه قضیه و اثبات و لم و تمرین که هیچ نمیدانی کجای عالم را میتوانی مثلاً با آن قضیهی آسکولی آرزلا یا آن افاضات آقایان بولتسانو و وایرشتراس و برنشتین، نجات دهی، اگر پسزمینهاش عشق و علاقهی «وافر» به ساحت ریاضیات نباشد، کار سخت و مرد افکنی است!…
ریاضی درس قشنگیست البته. آدم را قوی میکند. مثل بعضی از این رشتهها، آدم را لوس و نازنازی بار نمیآورد! ذهن را منطقی میکند و این برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی به شدت مهم است. به همهی این جملات ایمان دارم ولی به نظرم باید یک فکر اساسی برای بچههای رشتههای علوم پایه کرد. وضعیت آموزش و مخصوصاً پژوهش در رشتههای علوم پایه به شدت بحرانی است. دانشجویان تاپ، صرفاً دانشآموزان ماهری هستند و بقیه در حال دست و پنجه نرم کردن با درسها برای پاس کردنشان و این یک فاجعهی هولناک است. چه باید کرد؟ چه میتوان کرد؟
|+|به اشتراک گذاری: 1 مرتبه
|+|لینکدهندهها: ا
| ! |فضولی بلامانع است: فید وبلاگ/ من در: فیسبوک، توییتر، فرندفید، گودر
|+|لینکهای مرتبط: ا